تهمت زدن. تهمت کردن. (ناظم الاطباء). تهمت بستن. اتهام: در روزگار امیر عبدالرشید تهمت نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). عامه بر من تهمت دینی و فضلی می نهند بر سرم فضل من آورد اینهمه شور و چلپ. ناصرخسرو. ملکا اگر میدانی که شوی بر من ظلم کرد و تهمت نهاد تو به فضل خویش ببخشای. (کلیله و دمنه). از شما نحس می شوند این قوم تهمت نحس بر زحل منهید. خاقانی. یکی نامش ازکان کنی می گشاد یکی تهمت رهزنی می نهاد. نظامی. منکران چون دیدۀ شرم و حیا برهم نهند تهمت آلودگی بر دامن مریم نهند. صائب (از آنندراج). رجوع به تهمت و دیگر ترکیبهای آن شود
تهمت زدن. تهمت کردن. (ناظم الاطباء). تهمت بستن. اتهام: در روزگار امیر عبدالرشید تهمت نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). عامه بر من تهمت دینی و فضلی می نهند بر سرم فضل من آورد اینهمه شور و چلپ. ناصرخسرو. ملکا اگر میدانی که شوی بر من ظلم کرد و تهمت نهاد تو به فضل خویش ببخشای. (کلیله و دمنه). از شما نحس می شوند این قوم تهمت نحس بر زحل منهید. خاقانی. یکی نامش ازکان کنی می گشاد یکی تهمت رهزنی می نهاد. نظامی. منکران چون دیدۀ شرم و حیا برهم نهند تهمت آلودگی بر دامن مریم نهند. صائب (از آنندراج). رجوع به تهمت و دیگر ترکیبهای آن شود
تن دادن. (آنندراج). دل نهادن. رضا دادن. تسلیم شدن. خود را آماده ساختن. - تن اندر کاری نهادن، آمادۀ کاری شدن با همه مخاطرات و زیانهایش. توطین: و همه عجم تن اندر کارزار کردند و دفع عرب نهادند. (مجمل التواریخ از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - تن بر مرگ نهادن، مهیای آن شدن. استبسال. - تن به چیزی نهادن، رضا دادن بدان. قبول آن: تن به بیچارگی و گرسنگی بنه و دست پیش سفله مدار. (گلستان). تن به دود چراغ و بیخوابی ننهادی هنر کجا یابی ؟ اوحدی. - تن پیش نهادن، آمادۀ خطر شدن:... از دست وی عملی کرد و مالی ببرد و تن پیش نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413). - تن در چیزی نهادن، تسلیم آن شدن. به آن رضا دادن. قبول کردن آن: نه مر خویشتن را فزونی دهد نه یکباره تن در زبونی نهد. (گلستان)
تن دادن. (آنندراج). دل نهادن. رضا دادن. تسلیم شدن. خود را آماده ساختن. - تن اندر کاری نهادن، آمادۀ کاری شدن با همه مخاطرات و زیانهایش. توطین: و همه عجم تن اندر کارزار کردند و دفع عرب نهادند. (مجمل التواریخ از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - تن بر مرگ نهادن، مهیای آن شدن. استبسال. - تن به چیزی نهادن، رضا دادن بدان. قبول آن: تن به بیچارگی و گرسنگی بنه و دست پیش سفله مدار. (گلستان). تن به دود چراغ و بیخوابی ننهادی هنر کجا یابی ؟ اوحدی. - تن پیش نهادن، آمادۀ خطر شدن:... از دست وی عملی کرد و مالی ببرد و تن پیش نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413). - تن در چیزی نهادن، تسلیم آن شدن. به آن رضا دادن. قبول کردن آن: نه مر خویشتن را فزونی دهد نه یکباره تن در زبونی نهد. (گلستان)
نامیدن. اسم گذاشتن. (ناظم الاطباء). تسمیه. نام گذاشتن: که خضرا نهادند نامش ردان همان تازیان نامور بخردان. فردوسی. نام نهی اهل علم و حکمت را رافضی و قرمطی و معتزلی. ناصرخسرو. گر حور و آفتاب نهم نام تو رواست کاندر کنار حوری و اندر بر آفتاب. انوری. ، نام باقی گذاشتن. شهرت نیک یافتن. نام نیک و ذکر خیر از خودبجا گذاشتن
نامیدن. اسم گذاشتن. (ناظم الاطباء). تسمیه. نام گذاشتن: که خضرا نهادند نامش ردان همان تازیان نامور بخردان. فردوسی. نام نهی اهل علم و حکمت را رافضی و قرمطی و معتزلی. ناصرخسرو. گر حور و آفتاب نهم نام تو رواست کاندر کنار حوری و اندر بر آفتاب. انوری. ، نام باقی گذاشتن. شهرت نیک یافتن. نام نیک و ذکر خیر از خودبجا گذاشتن
قدم گذاشتن. قدم برداشتن: تا خواجه احمد حسن زنده بود گامی فراخ نیارست نهاد. (تاریخ بیهقی). آنها که پای در ره تقوی نهاده اند گام نخست بر در دنیا نهاده اند. عطار. چو آب از اعتدال افزون نهد گام ز سیرآبی بغرق آرد سرانجام. نظامی. گوید که تو از خاکی ما خاک توئیم اکنون گامی دو سه بر ما نه، اشکی دو سه هم بفشان. خاقانی. گام در صحرای دل باید نهاد ز آنکه درصحرای گل نبود گشاد. مولوی
قدم گذاشتن. قدم برداشتن: تا خواجه احمد حسن زنده بود گامی فراخ نیارست نهاد. (تاریخ بیهقی). آنها که پای در ره تقوی نهاده اند گام نخست بر در دنیا نهاده اند. عطار. چو آب از اعتدال افزون نهد گام ز سیرآبی بغرق آرد سرانجام. نظامی. گوید که تو از خاکی ما خاک توئیم اکنون گامی دو سه بر ما نه، اشکی دو سه هم بفشان. خاقانی. گام در صحرای دل باید نهاد ز آنکه درصحرای گل نبود گشاد. مولوی
رخت افکندن. اقامت گزیدن. بار انداختن. (یادداشت مؤلف) : سکندر بر آن بیشه بنهاد رخت که آب روان بود و چندی درخت. فردوسی. رخت تمنای دل بر در عشاق نه تخت شهنشاه عشق بر سر آفاق نه. خاقانی. هر جا که عدل سایه کند رخت دین بنه کاین سایبان ز طوبی اخضر نکوتر است. خاقانی. روز تا روز شاه فرخ بخت در سرای دگر نهادی رخت. نظامی. گو فتح مزن که خیمه می باید کند گو رخت منه که بار می باید بست. سعدی. - رخت بر خرنهادن، براه افتادن. رحلت کردن. سفر کردن. راهی شدن. (یادداشت مؤلف) : چون حبشی شب پای از در درنهاد و رومی روز رخت بر خر. (مقامات حمیدی). رخ به راه آر و رخت بر خر نه پای بردار و جای بر در نه. اوحدی. - رخت بر گاو نهادن یا برنهادن، کنایه از کوچ کردن و از جایی رفتن: شد چو شیر خدای حرزنویس رخت بر گاو می نهد ابلیس. سنایی. چرخ چون دید بازوی پیرش رخت بر گاو می نهد شیرش. سنایی. بر گاو برنهد رخت استاد ساحران را هر گه که برنشیند بر ابلق سحرگه. سنایی. شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد گربر فلک نظر به معادا برافکند. خاقانی. - رخت سفر نهادن در جایی، اقامت کردن در آنجا. از سفر بازآمدن. (از مجموعۀ مترادفات ص 31). - رخت کسی را بر خر نهادن، او را روانه ساختن. وی را عازم ساختن: دیری است تا هم از تک اسب و ز گرد راه رخت مسیحیان همه بر خر نهاده ای. ظهیر فاریابی. - رخت کسی یا چیزی را به (بر) راه نهادن، آن را روانه کردن. وی را رها کردن: طمع را رخت بر ره نه چو سیلی در گذر یابی هوس را گردنی برکش چو تیغی بر فسان بینی. واله هروی. - رخت نهادن بر شتر، آمادۀ حرکت گشتن. مهیای کوچ شدن. حرکت آغازیدن: ساربان رخت منه برشتر و بار مبند که از این مرحله بیچاره اسیری چندند. سعدی. - رخت نهادن در جایی، کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن است. (از آنندراج) ، مردن. (یادداشت مؤلف). - رخت به (بر) صحرا نهادن، موت. (مجموعۀ مترادفات ص 325). کنایه از مردن: شنیدستم که محمود جوانبخت چو وقت آمد که بر صحرا نهد رخت. امیرخسرو دهلوی. - ، هلاک کردن. کشتن. به کشتن دادن: مملکتش رخت به صحرا نهاد تخت برین تختۀ مینا نهاد. نظامی
رخت افکندن. اقامت گزیدن. بار انداختن. (یادداشت مؤلف) : سکندر بر آن بیشه بنهاد رخت که آب روان بود و چندی درخت. فردوسی. رخت تمنای دل بر در عشاق نه تخت شهنشاه عشق بر سر آفاق نه. خاقانی. هر جا که عدل سایه کند رخت دین بنه کاین سایبان ز طوبی اخضر نکوتر است. خاقانی. روز تا روز شاه فرخ بخت در سرای دگر نهادی رخت. نظامی. گو فتح مزن که خیمه می باید کند گو رخت منه که بار می باید بست. سعدی. - رخت بر خرنهادن، براه افتادن. رحلت کردن. سفر کردن. راهی شدن. (یادداشت مؤلف) : چون حبشی شب پای از در درنهاد و رومی روز رخت بر خر. (مقامات حمیدی). رخ به راه آر و رخت بر خر نه پای بردار و جای بر در نه. اوحدی. - رخت بر گاو نهادن یا برنهادن، کنایه از کوچ کردن و از جایی رفتن: شد چو شیر خدای حرزنویس رخت بر گاو می نهد ابلیس. سنایی. چرخ چون دید بازوی پیرش رخت بر گاو می نهد شیرش. سنایی. بر گاو برنهد رخت استاد ساحران را هر گه که برنشیند بر ابلق سحرگه. سنایی. شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد گربر فلک نظر به معادا برافکند. خاقانی. - رخت سفر نهادن در جایی، اقامت کردن در آنجا. از سفر بازآمدن. (از مجموعۀ مترادفات ص 31). - رخت کسی را بر خر نهادن، او را روانه ساختن. وی را عازم ساختن: دیری است تا هم از تک اسب و ز گرد راه رخت مسیحیان همه بر خر نهاده ای. ظهیر فاریابی. - رخت کسی یا چیزی را به (بر) راه نهادن، آن را روانه کردن. وی را رها کردن: طمع را رخت بر ره نه چو سیلی در گذر یابی هوس را گردنی برکش چو تیغی بر فسان بینی. واله هروی. - رخت نهادن بر شتر، آمادۀ حرکت گشتن. مهیای کوچ شدن. حرکت آغازیدن: ساربان رخت منه برشتر و بار مبند که از این مرحله بیچاره اسیری چندند. سعدی. - رخت نهادن در جایی، کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن است. (از آنندراج) ، مردن. (یادداشت مؤلف). - رخت به (بر) صحرا نهادن، موت. (مجموعۀ مترادفات ص 325). کنایه از مردن: شنیدستم که محمود جوانبخت چو وقت آمد که بر صحرا نهد رخت. امیرخسرو دهلوی. - ، هلاک کردن. کشتن. به کشتن دادن: مملکتش رخت به صحرا نهاد تخت برین تختۀ مینا نهاد. نظامی
رسم گذاشتن. وضع قانون وقاعده و قرار. آیین و شیوه بنیان نهادن. گذاشتن شیوه و طریقۀ نو. قرار دادن اصول و اسلوب: همی گفت کاین رسم کهبد نهاد ازین دل بگردان که بس بد نهاد. ابوشکور بلخی. رسمی نهاد عشقش بر من که سال و ماه شو صبر خود فروش و غم عشق من بخر. موقری. چو بر هفت شد رسم میدان نهاد هم آورد و هم رسم چوگان نهاد. فردوسی. روز نخست که مرا خوارزمشاه کدخدایی داد رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 336). نکوکار و بادانش و راددوست یکی رسم ننهد که آن نانکوست. اسدی. رسم تقوی می نهد در عشقبازی رای من کوس غارت می زند در ملک تقوی روی تو. سعدی. فرهاد کرد کار فغانی که در وفا رسمی چنان نهاد که نتوان از آن گذشت. فغانی. - رسم بد نهادن، قاعده نااستوار و ناخوب گذاشتن. وضع قاعده و قانون نامناسب: نمک به قیمت گیرد تا ده خراب نشود و رسم بد ننهد. (گلستان). ورجوع به رسم گذاشتن شود
رسم گذاشتن. وضع قانون وقاعده و قرار. آیین و شیوه بنیان نهادن. گذاشتن شیوه و طریقۀ نو. قرار دادن اصول و اسلوب: همی گفت کاین رسم کهبد نهاد ازین دل بگردان که بس بد نهاد. ابوشکور بلخی. رسمی نهاد عشقش بر من که سال و ماه شو صبر خود فروش و غم عشق من بخر. موقری. چو بر هفت شد رسم میدان نهاد هم آورد و هم رسم چوگان نهاد. فردوسی. روز نخست که مرا خوارزمشاه کدخدایی داد رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 336). نکوکار و بادانش و راددوست یکی رسم ننهد که آن نانکوست. اسدی. رسم تقوی می نهد در عشقبازی رای من کوس غارت می زند در ملک تقوی روی تو. سعدی. فرهاد کرد کار فغانی که در وفا رسمی چنان نهاد که نتوان از آن گذشت. فغانی. - رسم بد نهادن، قاعده نااستوار و ناخوب گذاشتن. وضع قاعده و قانون نامناسب: نمک به قیمت گیرد تا ده خراب نشود و رسم بد ننهد. (گلستان). ورجوع به رسم گذاشتن شود
طی طریق کردن. راه رفتن: روزی مگر به دیدن سعدی قدم نهی تا در رهت به هر قدمی مینهد سری. سعدی. گر قدم بر چشم من خواهی نهاد دیده بر ره می نهم تا میروی. سعدی. در هر قدم که می نهد آن سرو راستین حیف است اگر به دیده نروبند راه را. سعدی. مگوی و منه تا توانی قدم نه ز اندازه بیرون و ز اندازه کم. سعدی
طی طریق کردن. راه رفتن: روزی مگر به دیدن سعدی قدم نهی تا در رهت به هر قدمی مینهد سری. سعدی. گر قدم بر چشم من خواهی نهاد دیده بر ره می نهم تا میروی. سعدی. در هر قدم که می نهد آن سرو راستین حیف است اگر به دیده نروبند راه را. سعدی. مگوی و منه تا توانی قدم نه ز اندازه بیرون و ز اندازه کم. سعدی
دام گستردن. دام چیدن. دام کشیدن. دام انداختن. تعبیه کردن دام. دام زدن. (آنندراج) : چون شمارندم امین و رازدان دام دیگرگون نهم در پیششان. مولوی. کس دل باختیار بمهرت نمی دهد دامی نهاده ای و گرفتار می کنی. سعدی. صوفی نهاد دام وسر حقه باز کرد بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد. حافظ. برو این دام بر مرغی دگر نه که عنقا را بلندست آشیانه. حافظ
دام گستردن. دام چیدن. دام کشیدن. دام انداختن. تعبیه کردن دام. دام زدن. (آنندراج) : چون شمارندم امین و رازدان دام دیگرگون نهم در پیششان. مولوی. کس دل باختیار بمهرت نمی دهد دامی نهاده ای و گرفتار می کنی. سعدی. صوفی نهاد دام وسر حقه باز کرد بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد. حافظ. برو این دام بر مرغی دگر نه که عنقا را بلندست آشیانه. حافظ
مواظب و مراقب بودن. در اصطلاح عوام، پاییدن. وقوع امری یا حادثه ای را منتظر بودن: همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی. (تاریخ بیهقی) ، دیده بکسی یا چیزی دوختن. رجوع به چشم نهاده شود
مواظب و مراقب بودن. در اصطلاح عوام، پاییدن. وقوع امری یا حادثه ای را منتظر بودن: همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی. (تاریخ بیهقی) ، دیده بکسی یا چیزی دوختن. رجوع به چشم نهاده شود
روی نهادن به چیزی یا به جایی. رو کردن. روی آوردن. بمجاز، متوجه شدن: گرت خوش آمد طریق این گروه پس به بیشرمی بنه رخ چون رخام. ناصرخسرو. قطره ای رخت سفر بندد اگر از کف ابر چون رخ خویش ز اعلی نهد اندر اسفل. واله هروی (از آنندراج). ، روی گذاردن. روی نهادن. روی گذاشتن. قرار دادن رخسار بر چیزی: از اسب پیاده شو بر نطع زمین رخ نه زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان. خاقانی
روی نهادن به چیزی یا به جایی. رو کردن. روی آوردن. بمجاز، متوجه شدن: گرت خوش آمد طریق این گروه پس به بیشرمی بنه رخ چون رخام. ناصرخسرو. قطره ای رخت سفر بندد اگر از کف ابر چون رخ خویش ز اعلی نهد اندر اسفل. واله هروی (از آنندراج). ، روی گذاردن. روی نهادن. روی گذاشتن. قرار دادن رخسار بر چیزی: از اسب پیاده شو بر نطع زمین رخ نه زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان. خاقانی